مادر همیشه نگران است. اما بیش از همه وقتی نگران است که جوانش را یکبار از مرگ پس گرفته باشد. مهرزاد رضایی یکبار بیماری هولناک سرطان را پشت سر گذاشته بود و همین بیش از هر چیز مادرش را در همه لحظات نگران او میکرد. تا روزی که گلوله او را از زندگی زنی که تمام عمرش را برایش گذاشته بود، گرفت.
مهرزاد ۲۵ ساله در تاریخ ۲۶ آبان ۹۸ در ملارد کرج، در حالی که به گفته عابران، تلاش داشت به جوان دیگری کمک کند، از ناحیه پشت سر و کمر هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد. مهرزاد با مادرش زندگی میکرد و خاطراتش آکنده از یتیمی و سختی بود. او یک کارگر بود که دو شیفت کار میکرد؛ جوانی زحمتکش که با آبرو و شرافت نان بازوی خود را میخورد. او بیماری سرطان را پس از چهار سال مبارزه، پشت سر گذاشته بود.
مادر مهرزاد در مورد زندگی و سختی بزرگ کردن این جوان به ایندیپندنت فارسی گفت: «او را به دندان گرفتم. با سختی و تنهایی بزرگش کردم. چند سالی بود که بیماری را پشت سر گذاشته بود و خیال میکردم شادی و زندگی به خانه ما بازگشته است. تولد ۲۵ سالگیاش را تازه جشن گرفته بودیم. پسرم عابر پیاده و شهروندی عادی بود و در حالی از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت که تلاش داشت به زخمیها کمک کند.»
وقتی با او صحبت کردیم، اولین چیزی که در نظر داشت، خطاب شدن با عنوان «مادر مهرزاد» بود. مادر فرزندی که به وجودش افتخار میکرد و برای بزرگ کردنش عمری کارگری کرده بود. در مورد روزهای پس از کشته شدن مهرزاد پرسیدیم؛ اینکه وقتی به دنبال شکایت از عاملان و آمران قتل فرزندش رفت چه شد و این زن رنجی را بازگو کرد که گویی پایانی نداشت.
«شکایت کردم اما بیفایده بود. ۱۱ ماه رفتم و آمدم، نتیجه نداشت. تا ۱۱ ماه بعد از قتل پسرم هر روز با حال زار، یک پایم ساختمان دادستانی بود و یک پایم قوه قضاییه. همان اولها با یک جعبه شیرینی آمدند. خیلی دردناک بود. احساس کردم با این کارشان آتش قلبم را چند برابر کردند.»
زنی که درد در کلامش مشخص بود، اصرار داشت بداند چطور امکان دارد این همه مدت گذشته باشد و مسئولان امنیتی و انتظامی جمهوری اسلامی نتوانسته باشند رد یک نفر را که این جوان را کشت، بگیرند؟ او میپرسید: «چرا یک طلبه را در همدان کشتند و فردای همان روز قاتلش را بازداشت کردند؟ چطور ممکن است این همه جوان در سراسر ایران کشته شوند و یک نفر خاطی را نگیرند؟»
مادر مهرزاد سپس با ما در مورد مبارزه مهرزاد با سرطان صحبت کرد. درباره روزهایی که مانند یک جنگجو برای ادامه زندگی تلاش کرد و این بیماری را شکست داد: «چهار سال با سرطان درگیر بود. رنج کشید. موسسه محک او را حمایت کرد تا این دوره رنجبار را پشت سر گذاشت. خدا بیامرزدش خانم وثوق که این موسسه را بنا گذاشت. بعد از چهار سال زجر و عذاب درمان شده بود. در زندگی کوتاهش، از روزهای بیماری رنج بسیار کشید. سرطان بلایی به سرش آورده بود که گاه ناامید میشد اما با هر سختی و مرارتی بود، بیماری را پشت سر گذاشت و شکستش داد.»
مادر مهرزاد رضایی فرزندش را با فقر و یتیمی و به این امید بزرگ کرده بود که عصای روزگار پیری و تنهاییاش باشد، خانواده تشکیل بدهد و صاحب فرزند شود اما حالا آنقدر در فقدان فرزند گریسته که سوی چشمانش رفته است. او با آهی عمیق در مورد قاتلان فرزندش میگوید: «امیدوارم خدا از آنها نگذرد. ۱۱ شبانهروز او را در سردخانه نگه داشتند تا پیکرش را تحویل دادند.»
او در مورد روزهای پس از مهرزاد، روزهای سختی که این مادر یکباره سالها پیر شد، هم توضیح داد: «قبل از کشته شدن پسرم هرگز سروکارم به دنیای مجازی نیفتاده بود. بعد از آن بود که حساب اینستاگرام باز کردم تا رنجم را با بقیه به اشتراک بگذارم. وقتی مهرزاد آسمانی شد، یک کلیپ از روزهای کودکیاش درست کردم؛ از آن روزها که جلو رویم قد میکشید و میبالید و میخندید. هیچوقت فکرش را نمیکردم اجبار مرا به این کارها بکشاند.»
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
او در مورد آخرین گفتوگویش با مهرزاد در روز حادثه گفت. روزی که برای آنکه به مهرزاد برسد فرصت نکرده بود حتی دکمه مانتو خود را ببندد و صدایش از بازگو کردن آن میلرزید: «من زنگزده بودم به مهرزاد. پشت تلفن میخندید. گفت توی خیابان بهارم و ۱۰ دقیقه بعد میرسم خانه. من منتظرش بودم و پشت پنجره توی خیابان را نگاه میکردم که آمدنش را ببینم. این کاری بود که همیشه انجام میدادم. از آن بالا میدیدم که سه تا پژو داشتند عابران پیاده را زیر میگرفتند. فریاد زدم لعنت به شما. چهکار به کار مردم دارید؟ اصلا نمیدانستم پسرم همان موقع در همان حوالی دارد به زخمیها کمک میکند. دوباره به اوتلفن زدم اما این بار جواب نمیداد. سراسیمه مانتو و شلوارم را پوشیدم که دنبالش بروم. حتی یادم میآید دکمههای مانتو را بین راه بستم. همیشه بهسرعت به تلفنم جواب میداد چون میدانست نگران میشوم اما این بار جواب نداد.
خیابان ما ساعت ۹ شب بسیار شلوغ و پررفتوآمد است. اینجا معروف است. همان حوالی پارک آبی و اکبر جین. عجیب بود خیابانی که همیشه جای سوزن انداختن نبود، آن لحظه سوتوکور بود. داد میزدم مهرزاد جان کجایی؟ پسر برادرم آنجا بود. گفت عمه من میروم دنبالش. گفت میرود کلانتری؛ تنها جایی که به ذهنش میرسید. تکتک کلانتریهای آن حوالی را گشتیم، خبری نبود. برادرهایم آمدند و من گفتم برویم بیمارستانهای آن اطراف را بگردیم. یکی از برادرهایم گفت نگران نباش خواهر! مهرزاد تیرخورده و در بیمارستان بستری است. گفتم: کدام بیمارستان؟ گفت: بیمارستان کهریزک. فهمیدم پسرم کشته شده است. همان لحظه فهمیدم. شروع کردم توی سرم کوبیدن. تمام دنیایم نابود شده بود. او همه انگیزه من برای زندگی و همه عشقم برای ادامه حیات بود.»
مادر مهرزاد شرح داد که چگونه در آن حالوروز هم دست از آزار او بر نداشتند: «با همان حال و احوال بازهم آزار دادند. پیکرش را نمیدادند. پول تیر گرفتند. میگفتند منافقین کشتهاند. اگر منافقین کشته بود، دیگر پول تیر بابت چه میخواستید؟ من زیر بار نرفتم. گفتم قاتلها را میشناسم. مردم محلی دیده بودند. گفتم باید همه آنها را مجازات کنید. آنها که حکم تیر به مردم دادند و جوانان را نشانه گرفتند.
همان روزها از همهجا میآمدند خانه ما؛ همه سردارها، قبهدارها و موقعیتدارها. برای مثلا عرض تسلیت. گفتم من از خونش نمیگذرم. باید قاتلان بچههای ما را مجازات کنید. باید جوابگو باشید که چرا بچههای ما را قتلعام کردند؟ از همان روز تصمیم گرفتم خونخواه خون فرزندم باشم. در این دو سال همه جوره تهدید شدم اما گفتم من از خون فرزندم نمیگذرم. تا نفس میکشم خونخواه او خواهم بود. من نه آزمندم نه طمعی به زندگی و مال دنیا دارم و تنها از خدا میترسم. دیگر چیزی هم برای باختن و از دست دادن ندارم. کمرم شکسته است و جای زخمهایم تا ابد ترمیم نمیشود. چیزی برای ترسیدن نیست.»
آخرین کلام مادر مهرزاد این بود: «بیستم مهرماه تولد آسمانیاش بود. مهرزاد پسر زمانه خودش بود. درک و شعور بالایی داشت و حتی خیلی وقتها میشد که بزرگترها را وقت گرفتاری راهنمایی میکرد. پسرم جزو نخبگان بود. برای فردایش هزاران امید داشتم.»